از جمله اتهاماتی که اخيراً، در پی انتشار مقالاتم پيرامون جنبه های مختلف رابطهء اسلام و ايران، به من زده شده (علاوه بر «ضد عرب» و، در نتيجه، «نژاد گرا بودن») يکی هم آن است که من تلويحاً نشان داده ام که به «برتری های فرهنگی» معتقدم و از آنجا که اعنقاد به برتری های فرهنگی نوعی «استثناء گرائی فرهنگی» است که خود ريشه در «نژاد گرائی» دارد، اعتقاد من به «برتری های فرهنگی» خود نوعی «نژادگرائی» است.
برای روشن شدن مطلب، بگذاريد گفته ای از يکی از اين منتقدين را ـ که مجدانه دوست دارد به زبان انگليسی مطالب مرا، که به زبان فارسی نوشته می شوند، نقد کند ـ برايتان ترجمه کنم. حضرتش می فرمايد: «(نظر نوری علا) با شباهت زيادی که به آنچه امروزه در مغرب زمين رايج است دارد، چيزی نيست جز پيشداوری های فرهنگی و خيالپردازی های ناشی از برتری. امروزه در جهان "متمدن" واژهء "نژادگرائی" واژه ای کثيف بشمار می رود، حال آنکه ادعای داشتن برتری فرهنگی امری درست محسوب می شود. ادعای انحصاری بودن "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" چيزی است که اين روزها آن را از ماشين های تبليغاتی می شنويم و، در مقابل، امروزه و در بين تاريخکاران ايده آليست، ادعای مالک بودن انحصاری "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" نيز مد روز شده است. اما، همچنانکه «نژادگرائی» نادرست و نشانه ای از عدم بلوغ بشريت بحساب آمده، من اعتقاد دارم که «استثنا گرائی فرهنگی» نيز چنين خواهد شد. لذا، چرا از ارتکاب اشتباهی که روزی از انجام آن پشيمان خواهيم شد اکنون اجتناب نکنيم؟»
من براستی نمی دانم که خط فاصل اين اتهامات دقيقاً کجا کشيده می شود اما اين را می دانم که من نه ضد عربم و نه معتقد به برتری های نژادی گروهی از آدميان بر گروهی ديگر. در ساليانی درازی که بر زمين زيسته ام دوستان عرب فراوان داشته و دارم و، مثلاً، يکی از استادان راهنمايم در دانشگاه لندن هم، که از او بسيار چيزها در مورد تاريخ خاورميانه و اسلام و نيز همدلی و دوستی آموختم، عرب بود. و اساساً نمی دانم که چگونه کسی می تواند، با استناد به دلايل علمی، «نژاد گرا» (اگر نخواهيم بگوئيم «نژاد پرست») باشد. در اين مورد به سخنان يک زيست شناس و متخصص علم ژن ها بيشتر می توان گوش سپرد تا به نظر کسی که می کوشد از ديدگاه جامعه شناسی به زندگی امروز و ديروز مردم و کشورش نگاه کند.
و اساساً داشتن عينک جامعه شناسی بر چشم، به معنای صريح اين اعتقاد است که، در ساحت زندگی اجتماعی، همهء امور دارای ريشه و سرچشمه و معنا و هويت اجتماعی هستند و وارد شدن به تفاوت های زيست شناسانهء آدميان در اين مقوله نمی گنجد. در ساحت زندگی اجتماعی هم که بگيريم، من يکی قانع شده ام که ـ در شرايط مساوی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ـ تفاوت سياه و سفيد، يا عرب و ايرانی، يا هر تيرهء نژادی ديگری به همان حداقلی تنزل پيدا می کند که در بين فرزندان يک خانواده رخ می دهد و ميانگين آن هيچ بالا نيست.
اما، دقيقاً به لحاظ همين ديدگاه جامعه شناختی ست که با سربلندی اتهام داشتن اعتقاد به تفاوت های فرهنگی را، از يکسو، و مرجح دانستن يک فرهنگ بر فرهنگی ديگر را، از سوی ديگر، می پذيرم. و اين هفته دوست دارم در اين مورد با شما سخن بگويم. در اين زمينه اميدوارم که خواننده گفتآورد فوق نحوهء پيچاندن مطلب و مغلطه کاری نويسندهء س را بروشنی ببيند؛ چرا که در اين گفتاورد کوتاه دربارهء سه چيز سخن گفته شده است: يکی «نژادگرائی»، ديگری «اعتقاد به گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» و يکی هم «استثنا گرائی فرهنگی». اما، نويسنده با گل آلود کردن آب می کوشد تا ميان دو امری که در ريشه يکی هستند (يعنی «نژادگرائی» و «استثنا گرائی فرهنگی») امر ثالثی را که هيچ ربطی منطقی با آن دو ندارد، و نامش «اعتقاد به گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» است، وارد کند و از اين آب گل آلود ماهی بگيرد.
از نظر هر جامعه شناس صادقی، «نژادگرائی» و «استثنا گرائی فرهنگی»، هيچکدام دارای پايه و مايه ای در علوم اجتماعی نيستند و همواره تنها از جانب تبليغاتچی های سياسی، تجزيه طلب، عوامفريب و ايدئولوژی زده مورد استفاده (و نه سوء استفاده) قرار گرفته اند. براستی هم کسی که معتقد باشد جمعيت و گروه و مردم و ملت و قوم خاص مالکيت انحصاری اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" را داراست با هر «نژادگرای» ديگر روی زمين تفاوتی ندارد. در اين مورد من با نويسندهء منتقد نوشتهء خويش توافق کامل دارم.
اما جفای نسبت به مطلب من آنجائی آغاز می شود که منتقد مزبور بحث «استثنا گرائی فرهنگی» (به معنای منحصر بودن "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" به برخی از فرهنگ ها) را مطرح کرده است تا ابتدا آن را با اعتقاد من به «گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» يکی سازد و آنگاه، از اين طريق، گرايش های ذهنی مرا بعنوان نوعی «نژادگرائی» افشا کند.
خوشبختانه، او با اين کار فرصتی را برای من فراهم می آورد تا سفرهء را گشوده و در مورد برخی از باورهای ذهنی خود، که خيال می کنم از طريق تحصيل رشتهء جامعه شناسی در من شکل گرفته و ريشه کرده اند، توضيح دهم.
من البته که معتقدم فرهنگ های مختلف با يکديگر متفاوتند و به لحاظ شالوده هائی که طبيعت و تاريخ (نه زيست شناسی و نژاد) برايشان فراهم کرده است دارای روش های مختلف شکوفائی و امکانات دگرديسی های رنگارنگ اند. اما در پی تصديق وجود بديهی اين «گوناگونی»، اين پرسش قابل طرح و شايستهء گرفتن پاسخ است که «آيا می توان اين گوناگونی را در هرمی مرتب کرد و برخی را بر برخی ديگر مرجح دانست؟»
بنظر من، پاسخ ما به اين پرسش در صورتی می تواند مثبت باشد که ما بتوانيم به «ابزار سنجش جامع الاطرافی که مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر هم باشد» برای انجام چنين کاری دسترسی داشته باشيم. در صورت وجود چنين «سنجه» ای، ما می توانيم ويژگی های فرهنگ های موجود را سنجيده و برخی را بر برخی ديگر برتری دهيم، بی آنکه گفته باشيم که مردمان واجد فرهنگ های فرودست قابليت متحول ساختن خود از طريق گرايش به ارزش های فرهنگ های فرا دست را ندارند و بصورتی تغيير ناپذير در درون ارزش های فرهنگی به ميراث رسيده شان قفل شده اند.
اما آن «سنجهء جامع الاطراف مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر» چيست و از کجا به دست می آيد؟
پاسخ اين پرسش به تعريف ما از کارکرد فرهنگ بر می گردد و، از نظر من، کارکرد نخستين «فرهنگ» چيزی نيست جز تسهيل زندگی انسان در طبيعت و جامعه، ايجاد زمينه های آسايش جسمی و روانی او، ممکن ساختن انطباق او با شرايط بيرون از کنترل او، و بالاخره فراهم ساختن مجرائی برای انتقال تجربه و دانش های کسب شده، از نسلی به نسل ديگر.
اگر در اين کارکرد دقت کنيم، متوجه می شويم که عصاره و درونمايهء هر فرهنگ چيزی نيست جز «اخلاقيات» منتشر در يک جامعه که «خلقيات» افراد آن را شکل می دهند. همهء خوب و بدها، بکن و نکن ها، و تشويق ها و تنبيه ها در اين محدوده شکل می گيرند و در راستای ويژگی های «کارکرد فرهنگ» عمل می کنند.
در عين حال، اين نکته را نيز نبايد از نظر دور داشت که در همهء اخلاقياتی که در درونمايهء همهء فرهنگ ها مخمر می شوند شباهت های بسياری وجود دارد؛ چرا که بهر حال موضوع کار همهء آنها انسان است و زندگی اجتماعی او در دامن طبيعت و ضرورت هموار بودن اين زندگی در برابر شرايط بی اعتنای طبيعی. اينگونه است که کمتر می توان فرهنگی را مشاهده کرد که، مثلاًَ، کشتن ديگران را يک ارزش مثبت بشمار آورد (هرچند که هر فرهنگی در شرايطی خاص برخی از کشتن ها را مجاز بشمارد)؛ يا فرهنگی را نمی توان سراغ کرد که با «آزادی» انسان ها کلاً مخالف باشد (هرچند که هر فرهنگی در شرايطی خاص برخی از سلب آزادی ها را مجاز بداند).
به همين دليل هم هست که نمی توان پذيرفت که برخی از فرهنگ ها دارای مالکيت انحصاری اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" (که در عموميت گستردهء خود مفاهيمی اخلاقی بشمار می روند) هستند و برخی ديگر از داشتن آن بکلی محروم اند. از نظر من، هر سهء اين موارد را می توان در درونمايهء همهء فرهنگ ها پيدا کرد. اما اين که چه شرايطی موجب می شوند که بر تجلی و تحقق اينگونه ارزش ها فهرست بلندی از «اگرها و مگرها و استثناها و اماها و چراها» ی مختلف چيرگی يافته و از ظهور اين امکانات جلوگيری کنند موضوعی است که به جنبه های ديگری از کارکردهای فرهنگ بر می گردد که بايد در مورد آنها دقت کرد.
يکی از مهمترين اين جنبه ها به دو اصل «تعميم» و «تخصيص» بر می گردد. به اين معنا که اغلب فرهنگ ها دارای جنبه های محلی، منطقه ای و ايدئولوژيک هستند و، در نتيجه، ارزش هائی نظير "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" را فقط برای «خودی ها» می خواهند و «غير خودی ها» را مشمول آن نمی دانند. اين جريان در اوج خود می تواند به سلب «انسانيت» از غير خودی ها بيانجامد؛ بطوريکه «خودی ها» بتوانند آنها را بعنوان اينکه «ديگر انسان نيستند» قلع و قمع کنند، يا آزادی آنها را بستانند يا به آنها حق انتخاب ندهند و يا از استدلال های خردگرايانهء آنها بوی «ارتداد و کفر» استشمام کرده و حياتشات را سلب نمايند.
شايد مشهورترين سرمشق اين تفاوت رفتاری با خودی و غيرخودی را بتوانيم در آيهء ۲۹ سورهء «فتح» پيدا کنيم آنجا که الله چنين می گويد: « محمد فرستادهء خداست و همراهانش بر کافران بسيار سخت دل و در بين خود بسيار مهربانند». اين يک نمونه از تجليات انديشهء «تخصيصی» است.
گاه اين نگرش تخصيصی کار را بدانجا می کشاند که انسان از اينکه خداوند اساساً «غيرخودی» را آفريده و به او جان و زندگی و حيات و ممکنات داده است تعجب می کند و، اگر خيلی انصاف داشته باشد، اين کار را امری خدائی و مافوق بشری تلقی می کند. مثلاً در ابتدای گلستان سعدی اين نکته را بخوبی مشاهده می کنيم، آنجا که خطاب به خداوند می گويد:
ای کريمی که از خزانهء غيب
گبر و ترسا وظيفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن اين نظر داری!
در مقابل اين نگاه، می توان به «نگاه های تعميمی» اشاره کرد که ارزش های بشری را خاص عده ای نمی داند و رمز بهزيستی بشر را در همين «تعميم» می يابند.
مثلاً، به اين تک بيت حافظ شيراز توجه کنيم که صراحتاً در برابر آن گفتهء قرآنی موضع می گيرد و، با بکار گرفتن همان واژگان، بر خلاف آن اظهار نظر می کند:
آسايش دو گيتی، تفسير اين دو حرف است:
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
در زمينهء اينکه در حوزهء خودی ها همه چيز مجاز است و در حوزهء غير چنين نيست می توان به نمونه های متععدی اشاره کرد. مثلاً، آشوربانيپال، حاکم خونريز سه هزار سال پيش آشور، هرگز نگفته است که در مورد خودی هايش موافق کشتار و شکنجه و تخريب است اما، وقتی کشور ايلام غير خودی را بر می اندازد، مغرورانه دستور می دهد تا بر کتيبه ها بنويسند: «... مدت يک ماه و يک روز کشور عيلام را به تمام عرض آن جاروب کردم. من اين مملکت را از عبور حشم و گوسفند و نيز از نغمات موسيقی بی نصيب نمودم و به درندگان و مارها و جانوران کوير اجازه دادم که آن را فرا گيرند...» چرا او چنين می کند؟ برای اينکه انديشهء او بر «تخصيص» و «خودی و غيرخودی کردن» استوار است.
در مقابل می توانيم ظهور انديشهء تعميمی و «خودی و غيرخودی نکن» را در رفتار کورش هخامنشی با مردمان سرزمين های گشوده اش ببينيم؛ آنجا که از آزادی های بلاشرط گزينش دين (مهمترين عامل انشقاق و خودی و غير خودی کردن)، گزينش محل اقامت (مهمترين عامل جنگ های محلی بين خودی ها و غيرخودی ها) و آزادی کار در برابر دريافت دستمزد (مهمترين بهانه برای سلب انسانيت از انسان ها و برقراری بردگی و کار اجباری) سخن می گويد و پارسی را بر بابلی و زرتشتی را بر يهودی برتری نمی دهد.
اينها را گفتم تا نشان دهم که اتفاقاً هيچ فرهنگی در «صورت کلی» خود نمی تواند با اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" مخالف باشد اما، در کنار اين ارزش ها، بينش های دينی و ايدئولوژيک و نژادی مدارانه و خاک پرستانه و محلی گرائی در کارند که، بدون مخالفت صريح با اينگونه ارزش های بنيادين، و حتی گاه با تأييد تمام عيار آنها، می کوشند تا از طريق اعمال مرزبندی بين خودی و غيرخودی اين ارزش ها را در انحصار خود درآورده و آنها را از غيرخودی ها سلب کنند. نمونهء اعلای اين امر را، مثلاً، می توان در قانون اساسی جمهوری اسلامی يافت که از يکسو همهء اين ارزش ها تصديق و تثبيت می کند و، از سوی ديگر، همهء آنها را فقط ز آن «خودی ها» و پيوستگانشان می داند.
اينگونه است که من می انديشم تنها معيار موجود، برای طبقه بندی اجتماعی فرهنگ ها، ميزان گرايش آنها به «تخصيص» يا به «تعميم» ارزش های پايه ای در مورد آحاد افراد جوامع انسانی است. از اين ديدگاه که بنگريم در می يابيم که فرهنگ ها هر چقدر به روش «تعميم» نزديک می شوند، حاصل کارکردشان انسانی تر، آسايش آفرين تر، و صلح گرا تر می گردد و از اين بابت می توان همهء فرهنگ ها را وارسی کرده و در سلسله مراتبی ارزشی دسته بندی نمود.
در عين حال، اگرچه، بهر حال ظرفی که فرهنگ ها در آن ظهور می کنند و شکل می گيرند از ويژگی های جغرافيائی ساخته می شود، اما فرهنگ ها، در سير گسترش و شيوع خويش، قابليت انتقال و جابجائی و تبليغ و تحميل و پذيرش و اخذ و اقتباس را در خود دارند و هر انسانی در هر گوشهء جهان می تواند ارزش های فرهنگی خاصی را برگزيند و در زندگی خود بکار گيرد.
اما، هنگامی که از جابجائی فرهنگ ها سخن می گوئيم، لازم است که اين نکتهء اساسی را هم در نظر داشته باشيم که فرهنگ ها در جريان جابجائی های خود از چه روش هائی استفاده می کنند. تاريخ نشان می دهد که فرهنگ های تعميمی بيشتر از روش های جذب و تبليغ و گسترش صلح آميز استفاده می کنند و دارای امکانات هجوم آوری و سلطه و تحميل نيستند. حال آنکه فرهنگ های تخصيص گرا برای منتقل شدن به ديگر جوامع (که از نظر آنان «خودی» محسوب نمی شوند) ناچار از هجوم و کشتار و تحميل خويش هستند.
پس، در جستجوی آن «سنجهء جامع الاطراف مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر» بايد به جنبه های تعميمی ويژه ای توجه داشت که بين آحاد بشر تفاوتی قائل نشده و ارزش های خود را قابل تعميم به همهء انسان ها می دانند. از اين نظر که بنگريم، می توانم بگويم که امروزه خط کش طبقه بندی فرهنگ ها و آئين ها و اديان و ايدئولوژی ها، کلاً، در سندی که «اعلاميهء حقوق بشر» نام گرفته است قابل دستيابی است و به مدد آن می توان نه تنها فرهنگ های امروزين، که فرهنگ های ديروز های دير و دور را هم سنجيد و طبقه بندی کرد.
اما در همينجا بايد با انتقاد خاصی که ممکن است بر ما وارد شود توجه خاصی مبذول داشت؛ چرا که عموماً ديروز را با عينک امروز نگريستن و ارزيابی کردن، امری خردگريزانه و غيرعلمی است. اگر ما امروز اعتراض کنيم که چرا در عهد اشکانيان روش های مدون سوسياليستی اعمال نمی شده، سخنی به گزاف گفته ايم. چيزی که اکنون کشف و مدون شده نمی تواند ميزان سنجش نيک و بد گذشته باشد. اين انتقاد کاملاً بجاست اما مصداق آن را در اشاره به «اعلاميهء حقوق بشر» نمی توان جست؛ چرا که اگر منظور واقعی ما از «روش های مدون سوسياليستی» همانا کلياتی همچون رعايت عدالت اجتماعی، کاستن از تفاوت های عميق طبقاتی، و تأمين آسايش مردمان يک جامعه باشد، از آنجا که اين ملاحظات بيشتر دارای ماهيت بنيادين و منتشر اخلاقی بوده و به کارکرد اصلی فرهنگ و معنای منتشر «حقوق بشر» بر می گردند، می توان به مدد آنها گذشته را بازبينی کرده و نظام ها و حاکمان عادل را از ظالم، و جوامع شديداً طبقاتی شده را از جوامع اعتدال گرا، تمييز داد و مشخص کرد.
همين امر در مورد چگونگی گسترش فرهنگ ها نيز صادق است. ما می توانيم با جستجوی در تاريخ به شناخت فرهنگ های تخصيصی و تعميمی نائل شده و نتايج نوع گسترش آنها را در بين جوامع مشاهده کنيم. مثلاً، می توانيم ببينيم که مسيحيت، همچون يک عامل اساسی فرهنگ ساز، برای گسترش خود در طول چهار قرن نخستين تاريخش، از عامل هجوم و کشتار و تحميل استفاده نکرد و به نرمی و آرامی جويباری که در دل سنگ خاره نفوذ می کند تا قلب امپراتوری روم راه پيدا کرد. از اين دوره از تاريخ تحول مسيحيت همگان به نيکنامی ياد می کنند و گرامی اش می دارند. چرا که در اين دوران مسيحيت دينی «تعميمی» بود و بر اين اعتقاد پايه گزاری شده بود که مسيح برای هدايت بشر و آمرزش گناهان تک تک انسان ها به صليب کشيده شده است.
اما همين مسيحيت، پس از رسمی شدن و کليسا و کشيش پيدا کردن تبديل به دينی تخصيصی شد که در آن مؤمنان حق کشتن و سوزاندن و خانه خراب کردن غيرمؤمنان را داشتند. همين کليسا بود که در اوج تيرگی اقتصادی و اجتماعی اروپا به صليبيون جواز داد تا به خاورميانه لشگر بکشند و از کشته ها پشته ها بسازند. يا مورد دين بودائی را بگيريم که بعلت داشتن جنبهء تعميمی خود توانست، بدون خونريزی و تحميل، مردم بخش های عمده ای از جهان را بسوی خود جذب کند.
و آنچه همين دو نمونه به ما می گويند آن است که اگرچه هر دين و آئين و ايدئولوژی خاصی لزوماً دارای ظرفيت های تخصيصی و تحميلی هست اما تنها آنانی به روش های تعميمی روی می آورند و صاحب جاذبه و نفوذ می شوند که «قدرت تحميل» را در دست نداشته باشند. اگر مسيح به قدرت رسيده بود و دولت تشکيل داده بود، لاجرم به لحاظ ضرورت های حکومت، ناگزير به تخصيص و تحميل بود؛ اما چون از حکومت به دور ماند، آئينش فرصت يافت تا به نام عشق و مهربانی و همنوعدوستی به تسخير جهان آن روز نائل شود. اما آنگاه که جانشينان مسيح به قدرت دست يافتند، به نام همين پيام آور عشق، دست به تفتيش عقايد و امر به معروف و نهی از منکر زدند، گاليله را به اين خاطر که اعتقاد داشت زمين گرد است و به دور خورشيد می گردد محاکمه کردند و ژاندارک را به شعله های آتش سپردند.
اينگونه است که من اعتقاد متقن به برتری آئين ها و فرهنگ های جدا مانده از قدرت و، در نتيجه، دارای قدرت تعميم، نسبت به فرهنگ های قدرت مدار و تحميل گر دارم. شما فکر کنيد که پيامبر اسلام اگر نتوانسته بود حکومت اسلامی مدينه را تشکيل دهد، از اسلام او چه چيزی بيرون می آمد؟ قرآن را برداريد و آيات نازله در شهر مکه را بخوانيد. اين اسلام می توانست تعميمی باشد و از راه تسخير دل ها گسترش يابد، حتی اگر اشرافيت مکه پيامبرش را به صليب کشد. اما رفتن به مدينه و تشکيل دولت اسلامی (که در قرآن سفارشی به اين کار را نمی يابيد و صرفاً تصميمی از جانب پيامبر و نزديکان او بوده است) موجب شد تا اسلام دينی تخصيصی و شمشير زن شود و اگرچه الله اش «گبر و ترسا را وظيفه خور دارد» اما خودش گبر و ترسا را ـ اگر به آنچه او می گويد تن ندهند ـ از دم تيغ بگذراند.
در عين حال، اين نکته نيز درست است که اديان و فرهنگ های تخصيصی نيز می توانند گسترش يابند و ميليون ها انسان را بر محور خويش گرد آورند. دليل روشن است: آدمی با اعمال زور مسير رودخانه ها را عوض می کند، جلوشان سد می زند، موج دريا و گردش بادها را در اختيار می گيرد و، طبعاً، قادر است که فکر ديگران را هم با زور عوض کند و، با تبليغ مداوم و تحميلی، نسل ها را از ريشه های فرهنگی خود منقطع سازد و آنگاه، با گذر چند نسل، جامعه ای با فرهنگی ديگر بيافريند. اما، در عين حال، هميشه اين امکان وجود دارد که تاريخ آن خونريزی ها و ظلم ها و تحميل ها در جائی ثبت شده باشد و کسانی بکوشند آن فجايع را از پنهانخانه های تاريک تاريخ های دستکاری شده و سراسر دروغ بيرون بکشند و به نسل زندهء امروز و نسلی هائی که در راه اند نشان دهند. نيز لحظه هائی در تاريخ جوامعی که به زور دگرگون شده اند وجود دارند که شرايط حاکم بر آنها مردمان را وا می دارد تا در صحت آنچه تاکنون شنيده اند ترديد کنند و در برابر وقايعی که تاريخنويسان فريبکار دگرگونشان کرده اند پرسش هائی جدی مطرح سازند.
براستی، فکر می کنيد که چرا قرن هاست بر اين پافشاری شده که ايرانيان اسلام را با آغوش باز پذيرفته و آن را همچون ندای برابری و برادری و عدالت دريافت کرده اند، در حاليکه اعراب تازه مسلمان شده با شمشيرهای آخته سراسر ايران را بخون کشيده و ايرانيان را نه برادر که برده و نوکر (موالی) خود خوانده و دانسته بوده اند؟ اين پافشاری دقيقاً بخاطر آن است که اعتقاد به آزادی و عدالت و دموکراسی منتشر در ميان مردمان چيزی نيست که بتواند مستقيماً مورد حمله قرار گيرد و يا به يک فرهنگ خاص مربوط باشد. آنان که تاريخ هجوم اعراب به ايران را دگرگون کرده و در مورد آن دروغ می بافند يقيناً خود از کاری که شده شرمگين هستند و به اين لحاظ است که می کوشند تا واقعيات مربوط به آن را پنهان سازند.
من به برتری نژادی ايرانيان بر اعراب اعتقاد ندارم، نيز معتقد نيستم که همهء ارزش های خوب و انسانی تاريخ اختصاصاً به ايرانيان تعلق داشته و ساير ملل بوئی از آنها نبرده اند. من بسياری اعراب متمدن، دانشمند، انسان، و عدالت جوی و آزادی طلب را ديده ام که يک موی گنديده شان را به بسياری از ايرانيان ستمگر و دزد و دروغزن ترجيح می دهم. من در ميان سرخپوستان همين کشور آمريکا که در آن زندگی می کنم سلطهء صلح جوئی و تساهل و مدارا را مشاهده کرده ام و ديده ام که ميليون ها ايرانی شهر نشين در اينگونه موارد به گرد پای آنان هم نمی رسند.
اما تاريخ هست و نمی توان به راحتی آن را تحريف کرد. ايرانيان نشان داده اند که در اغلب لحظات طول تاريخ پيش از اسلام خود مردمی متمدن و پای بند به ارزش های انسانی بوده و در رعايت و گسترش آنها کوشيده اند، حال آنکه آن دسته از قبايل عربی که در اندرونهء شبه جزيرهء عربستان می زيستند و تا زمانی که اسلام پرورده شده در مکه دين صلح و دوستی بود به آن تن در ندادند اما به محض آنکه اسلام مدينه قدرتمدار و خونريز شد گروهاگروه به آن پيوستند و به قتل عام مردمان جوامع ديگر پرداختند، متأسفانه، در جدول طبقه بندی فرهنگی من در کنار وحشی ترين اقوام روی زمين می نشينند.
۱۳۸۵ بهمن ۳۰, دوشنبه
۱۳۸۵ بهمن ۲۲, یکشنبه
خبرنامه روزآنلاین رسید!!.
اگر کسی هست که می خواد نامه های روزآنلاین رو داشته باشه و نمی تونه به علت سانسور به سایت بره و ثبت نام کنه ، برای من نامه بزنه تا من اسمش رو در لیست فروارد خبرنامه های روزآنلاین از طریق ایمیل خودم قرار بدم!
به کمک هم سد رو می شکنیم!
به کمک هم سد رو می شکنیم!
۱۳۸۵ بهمن ۱۹, پنجشنبه
شش ايدئولوگ و بيش از صد ميليون قربانی
یکشنبه 24 دی 1385
شش ايدئولوگ و بيش از صد ميليون قربانی، گزارشی از سخنرانی احسان نراقی در دانشگاه فردوسی مشهد، حميد شاکری، اعتماد ملی
روزنامه اعتماد ملی ۲۰ و ۲۱ دی ماه ۱۳۸۵
اواخر آذرماه به دعوت انجمن جامعهشناسی ايران (شاخه خراسان)، دکتر احسان نراقی جامعهشناس و مشاور عالی سابق يونسکو، به دانشکده ادبيات و علومانسانی دانشگاه مشهد آمده بود تا در باب شش ايدئولوگ (اتوبی) سخن بگويد. تالار فردوسی دانشکدهپر شده بود از تعداد زيادی از اساتيد و علاقهمندان. همگان آمده بودند تا پيرامون شش ايدئولوژی با بيش از صد ميليون قربانيان آنان بشنوند آن هم از زبان جامعهشناس و روشنفکری کهنهکار. راس ساعت اعلام شده احسان نراقی وارد میشود با همان هيئت هميشگی: پرتلاش در عينحال خونسرد، درشتاندام، کمی فربه، با موها و محاسنی همچو برف سپيد و البته ژوليده و با کولهباری از تجربه و خاطرات. نراقی آمده بود تا از عوارض ايدئولوژیهای قرن بيستم بگويد و خطر احيای آن تفکرات را البته در مدلها و نامهای ديگر گوشزد کند. «آرمان شهرهايی» که ابتدا بسياری از تودهها در جستوجوی عدالت و آزادی را با خود همراه کرده بود اما سرانجام سر از ناکجاآباد وحشت و مرگ و ترور درآورد و ميليون ميليون کشته و بیخانمان به جای گذاشت.
۱. لنين (زنده باد انقلاب سوسياليستی)شروع سخنان نراقی با لنين بود. لنين خود را شاگرد مارکس میدانست و سعی میکرد آموزههای استاد اعظم خود را به نفع خود مصادره به مطلوب نمايد. کارل مارکس را بايد در دو وجه در نظر گرفت - وجه اول يک دانشمند برجستهای است که بهترين روش تحقيق را برای شناخت جامعه سرمايهداری وضع کرده است. از اين نظر کار او کار بسيار مفيد و تحقيق ارزندهای است که کمتر اقتصاددانانی در قرن نوزدهم با چنين ديد و روشی جامعه سرمايهداری را واقعبينانه هم از نظر اقتصادی و هم از نظر اجتماعی مورد تجزيه و تحليل قرار دادهاند درحالی که وجه ديگر کارل مارکس تفکرات يک مرد مبارز ولی صرفا خيالبافی بوده است (چه بسا با انگيزههای انساندوستانه) که خواسته است نه فقط جامعه سرمايهداری اروپايی را بلکه جهان بشريت را از قيد سرمايهداری خلاص کند. اين «آرمان شهری» مارکس را به خيال خود با کمک ماترياليسم ديالکتيک در بستر ماترياليسم تاريخی بيان کرده است و به آن ظاهری صددرصد علمی داده است. نراقی تئوری مارکس را چنين شرح میدهد: به قول خودش (مارکس) آب جوش میآيد، جوش که آمد بخار میشود يعنی چيز ديگری میشود، بدين صورت که تغييرات کمی منجر به تغييرات کيفی میگردد و تغييرات کيفی در جامعه اين است که سرمايهداری به خاطر تعداد کارگران و وضعيت زندگی و روابط و مناسبات اجتماعی تبديل به «سوسياليسم» میشود. بنابراين پيشبينی کرده بود که در اروپا و در کشورهايی که به لحاظ صنعتی از همه پيشرفتهترند نظير آلمان و انگلستان، اولين کشورهايی خواهند بود که راه سوسياليسم را در پيش خواهند گرفت. به اعتقاد نراقی، لنين میخواست در روسيه اين تئوری را اعمال کند در حالی که روسيه هنوز تا حد مطلوب صنعتی فاصلهای بسيار داشت:«يعنی روسيه جناب لنين چنين وضعی نداشت. زيرا روسيه از لحاظ صنعتی بسيار عقب مانده بود ولی از لحاظ کشاورزی وضعيت نسبتا خوبی داشت.» نراقی معتقد است که بدين ترتيب لنين حتی خيالبافیهای خودش را هم به مارکس اضافه کرد و از انديشههای مارکس بسيار فاصله گرفت. لنين در حقيقت از مارکسيسم جدا شده بود ولی خودش را فريب میداد که من مارکسيست هستم و میخواست از حيثيت و عنوان مارکس استفاده کند. ولی واقعيت اين است که اين کار خلاف بود، چطور خلاف بود؟ از اين جهت که وقتی در روسيه تزاری در ماه فوريه، يعنی ۶ ماه قبل از اکتبر ۱۹۱۷، انقلاب بورژوازی شد يعنی انقلابی شبيه به انقلاب فرانسه که مردم به دنبال آزادی و دموکراسی بودند، دنبال قانون بودند، يعنی آنچه که در کشورهای دموکراتيک رخ داد کما اين که پلخانف (۱۹۱۸ - ۱۸۵۶) که مارکسيسم را او وارد روسيه کرده بود نظير ديگر روشنفکران چون ماکسيم گورکی در سال آخر عمرش که مصادف با انقلاب فوريه بود با پختگی کافی جداً از انقلاب فوريه جانبداری کرد. حرف او و ديگران اين بود که میگفتند روسيه از نظر صنعتی مطلقا آماده انقلاب نيست به همين جهت کاپيتاليسم را بايد رشد بدهيم تا کشور به درجه کافی رشد سرمايهداری برسد يعنی پرولتاريا با قدرت کمی يعنی کثرت نفرات و خصوصيات کيفی پيشرفته مستقلا قادر به رهبری انقلاب باشد، از اينرو میگفتند: بايد بورژوازی ليبرال را تقويت کنيم تا به دوران صنعت برسيم در غيراين صورت رژيم سوسياليستی ناچار خواهد بود با اکثريت گروههای متخاصم درحال درگيری دائمی باشد. درست همين اتفاق افتاد و دستگاه اطلاعاتی «چکا» که بعدا «کا گ ب» شد وحشتناکترين رژيم پليسی را در روسيه شوروی به پا کرد. اما لنين از اين نوع انقلاب دوری کرد و فرياد زد: «زنده باد انقلاب سوسياليستی». از نظر نراقی، لنين مسبب اصلی جنگهای داخلی روسيه پس از انقلاب بود که موجب کشتار ميليونها نفر در اين سرزمين شد: از ديگر کارهای لنين که صدمه بسيار به انقلاب زد اين بود که در فوريه هنگامی که سوسيال دموکراتها سرکار آمدند، انقلابی که تقريبا بدون خشوت به نتيجه رسيد و کرنسکی (رهبر سوسيال دموکراتها) نخستوزير شد و بهطور مسالمتجويانه با نيکلای دوم تزار روسيه مذاکره کرد و از او خواست که از سلطنت کنارهگيری کند (و جالب اينکه نيکلای قبول کرد که کاخ را به همراه خانوادهاش ترک کند و روسيه ديگر رهبر سلطنتی نداشت) همان کرنسکی نخستوزير، رهبر اول نيز بود. کار افراطی لنين بود که وقتی بلشويکها آمدند، تزار را گرفتند و با خانوادهاش به سيبری تبعيد کردند، لنين دستور داد که همه را يکجا در يک زيرزمين کشتند. خبر کشتن تزار و خانوادهاش انعکاس عجيبی در نقاط مختلف روسيه بخصوص در روستاها و در محافل مذهبی بوجود آورد و يکی از عوامل ادامه جنگهای داخلی شد که موجب قتل چندين ميليون نفر بود. نتيجه آنکه به علت آماده نبودن کشور شوروی از نظر اجتماعی، اقتصادی، روحی و معنوی (مذهبی) برای جذب کمونيزم لنين تا زنده بود چکا يعنی پليس مخفی و ارتش با کمال خشونت درحال جنگ با نيروهای متعدد بودند. اين جنگهای خونين تقريبا تا مرگ لنين يعنی ۱۹۲۴ ادامه داشت.
۲. استالين (مارکسيسم - لنينيسم)استالين نيز دومين ايدئولوگ در مباحث نراقی بود:«بعد از لنين، استالين آمد. استالين نيز تندرویهايی کرده و جنايات فراوانی مرتکب شده است». تنها فرق ميان استالين و لنين اين است که تعلق خاطر لنين در درجه اول به ايدئولوژی و حزب بود در صورتی که استالين در طول قدرت حکومتش ثابت کرد که قدرتطلبی و جاهطلبی شخصی انگيزهای مهمی بوده است و ايدئولوژی و حزب تنها سرپوشی برای کارهايش بوده است. مشاور عالی سابق يونسکو، به سخنان گورباچف آخرين رئيسجمهور شوروی اشاره کرد که چندی پيش در يونسکو عنوان نموده بود که آمار کشتار استالين را ۵۰ يا ۶۰ ميليون میگفتند ولی طبق آمار دقيقی که ما به دست آورديم مجموع قربانيان استالين که نتيجه سياستها و اعمال او شده بود بالغ بر ۳۰ ميليون نفر بوده است. از نظر نراقی آمار اين جنايات آنقدر بالا است که ديگر فرقی بين ۳۰ يا ۶۰ ميليون نفر ندارد!احسان نراقی ادعای استالين، مبنی بر پيروی از مکتب مارکسيسم - لنينيزم را ناصحيح دانست و در اين مورد عنوان داشت:«استالين همواره ادعا میکرد که من پيرو مکتب مارکسيسم - لنينيزم هستم، ولی باطنا با تمام همکاران و ياران لنين کمال خشونت را به کار برد. به قسمی که تقريبا همه آنها را نابود کرد، فیالمثل اخيرا کتابی منتشر شده است که نشان میدهد از ۲۰۰ نفر عضو کميته مرکزی حزب کمونيست، ۱۸۰ نفرشان را استالين به صور مختلف در دادگاههايی که ترتيب میداده محکوم به اعدام کرده است. شيوه او در اخذ اعتراف از متهمان اين بوده است که از راه تهديد به قتل عام اعضای خانواده آنها متهمان را وادار به اعتراف خطاهايی را که هرگز مرتکب نشدهاند میکند و همه اين عمليات را چکا با تسلط کاملی که بر اوضاع داشته انجام میداده است. جامعهشناس در توصيف «چکا» به نوشتهای از لنين اشاره میکند که میگويد:«من پس از آنکه خودم اينجا را بنا کردم، هنگامی که از کنار ساختمانش رد میشدم، بدن خودم میلرزد»!نراقی همچنين به گزارش خروشچف نيز اشاره میکند که در کنگره بيستم حزب کمونيست در سال ۱۹۵۶ گزارشی از جنايات استالين ارائه میدهد که در دنيا صدای توپ کرده، موجب بهت همگان میگردد و خروشچف موجبات انتشار آثار پاسترناک و سولژنستين را فراهم کرد که جهانيان را از وضع شوروی به وحشت انداخت. اين جامعهشناس در ادامه به ذکر خاطرهای از حضور خود در اروپای آن زمان میپردازد: اين رسوايی را که دبيرکل حزب بيايد و چندين روز پی در پی گزارش اين جنايات را به اعضای کنگره عرضه کند به خيلیها صدمه زد بخصوص احزاب کمونيست اروپا. من آن موقع در اروپا شاهد بودم که مثلا حزب کمونيست فرانسه که ما در آنجا تحصيل میکرديم ۲۴۰ نماينده در پارلمان داشت. در تلويزيون میديديم وقتی اينها از جا بلند میشدند و به تصويب قانونی اعتراض میکردند، همه میگفتند ديگر پارلمان تعطيل شده است. ولی سال گذشته که انتخابات برگزار شد تعدادشان ۱۵ نفر بود که وقتی میخواستند فراکسيون حزب کمونيست را تشکيل دهند طبق قانون نمیتوانستند، چون میبايست حداقل ۲۰ نفر باشند، ناچار شدند خود را وابسته به حزب سوسياليست قلمداد کنند. حزبی که اينقدر قدرت داشت سال به سال تعداد نمايندگانش رو به کاهش بود و اعتبارشان رو به افول نهاد. اين افول حيثيت کمونيستها را در کشورهای اروپايی يکی از عوارض جنايات و پنهانکاریهای وحشتناک استالين و شوروی دانستند. نقل خاطرهای ديگر، اين بار از سارتر و سيمون دوبوار، شنيدنیتر و البته ابعاد ديگری را از استالينيسم مشخص میکند: رنه مائو مديرکل اسبق يونسکو، يک شب مرا به منزلش برای صرف شام دعوت کرد که ژانپل سارتر و سيمون دوبوار هم بودند. ضمنا اين را هم اضافه کنم که اين سه نفر با هم در رشته فلسفه از دوستان نزديک زمان تحصيل بودند. سر شام صحبت به شوروی و کشورهای بلوک شرق کشيده شد که جملگی از جو اختناق آنجا صحبت میکردند به اين مناسبت رنو مائو گفت راستی من بايد به شما بگويم که نراقی همکار من فردا برای ماموريتی از طرف يونسکو عازم لهستان و شوروی است. حال اگر شما توصيهای در مورد آن کشور داريد بهتر است به ايشان بگوييد. در اين لحظه سيمون دوبوار از من سوال کرد آيا شما فلان نويسنده معروف لهستانی را میبينيد؟ (اتفاقا اين نويسنده، به عنوان رئيس مجمع نويسندگان لهستان و در برنامه ديدارهای من بود)، من گفتم بله میبينمش، بعد روی کارتش چيزی نوشت و به من داد. روی کارت نوشته بود که نراقی از دوستان ما است خواهشمند است ورشو را به او نشان دهيد. بعد وقتی من اين مطلب را ديدم به خانم سيمون دوبوار گفتم آيا اين «اسم شب» است؟! گفت: دقيقا خودش است! منظور خانم سيمون دوبوار اين بود که در آن رژيم پليسی وحشتناک آن نويسنده مفلوک لهستانی میتواند به من اعتماد کرده و افکار و عقايدش را با صراحت بيان کند. بعد من به ورشو رفتم و در آخرين روز اقامتم آن مرد نويسنده به هتل آمد که برويم و شهر را به من نشان بدهد. ايشان مرا با ماشين اپل قراضهاش به منزلش برد که يک آپارتمان کوچک دو اتاقه بود. وقتی وارد خانه شديم گفت: اينجا ورشو است که بنده بايد طبق سفارش خانم سيمون دوبوار به شما نشان بدهم! بعد داستانهايی راجع به نظام سوسياليستی بخصوص درباره فقدان آزادی گفت که بسيار وحشتناک بود. وقتی من از او سوال کردم پس اين فشار و اختناق کی پايان میيابد او گفت فعلا راه چارهای وجود ندارد رهايی کشوری که در چنگال شوروی اسير است در صورتی ميسر است که کارگران قيام کنند در آن صورت شوروی امکان مقابله با آن را ندارد. اين جريان در سال ۱۹۷۲ ميلادی اتفاق افتاد درحالی که لخ والسا ۸ سال بعد در بندر گدانس و در دريای آتلانتيک يک اعتصاب کارگری به راه انداخت جريان آن اعتصاب ذره ذره سراسر لهستان را در برگرفت تا اين که سرانجام در يک انتخابات آزاد لخ والسا به رياستجمهوری اين کشور انتخاب شد و لهستان از زير يوغ کمونيسم و شوروی خلاص شد و برای حفاظت از استقلالش با شتابزدگی هرچه تمامتر به اتحاديه اروپا پيوست. در ارتباط با لنين و استالين بجا است که به ماکسيم گورکی نويسنده معروف روس و به سرنوشت غمانگيزش اشاره کنيم. او نويسنده با احساس و چيرهدستی بود که قبل از انقلاب ۱۹۱۷ آثار او بيشتر متوجه طبقات محروم و ضعيف اجتماع بود. انقلاب فوريه ۱۹۱۷ نور اميدی در قلب وی تاباند و نظير اکثر روشنفکران آزاديخواه طالب استقرار دموکراسی با الهام از تحولی که انقلاب کبير فرانسه در اين کشور به پا کرده، بود. تنها لنين بود که با اتکا به اقليت کارگران در روسيه که مورخين تعداد آنان را از ۱۸۰ هزار نفر بيشتر نمیدانند ( در حالی که جمعيت روسيه در آن زمان از ۱۳۲ ميليون تجاوز میکرد) فرياد زد زندهباد انقلاب سوسياليستی و چون جنگ بينالملل (۱۹۱۸ و ۱۹۱۴) همه سازمانهای دولتی را در روسيه به شدت تضعيف کرده بود لنين از اين ضعف و فتور ناشی از جنگ و با بهرهگيری از قوه ناطقه و تسلط خود به مسائل اجتماعی بهرهگرفت و جامعه را به سمت انقلاب اکتبر سوق داد . در اين جريان ماکسيم گورکی با انقلاب مخالفت نکرد ولی هميشه توجهش به انصاف و عدالت و حقوق انسانها معطوف بود از اين جهت به تدريج خشونتهای لنين او را آزرده میکرد به همين جهت خود را از ماجراهای سياسی کنار کشيد و به بهانه بيماری سل توانست مدتهای مديد از روسيه به خارج عزيمت کرده و در ايتاليا اقامت کند. بعدها استالين به خيال استفاده از او افتاد و با مقدمهچينی فراوان و تبليغ مصنوعی که برای او به پا کرد دو مرتبه ماکسيم گورکی را به فکر مراجعت به روسيه واداشت. همه سرنوشت او را استالين به دست پليس مخفی و رئيس آن ياگودا گذاشت و او هم برای او زندگی اشرافی و مرفهی مهيا کرد و همه اين ماجرا به اين منظور بود که استالين مايل بود ماکسيم گورکی با قلم توانای خود کتابی راجع به لنين و استالين بنويسد. استالين با تمام قوا در صدد بود در پرتو شخصيت لنين و قلم توانای ماکسيم گورکی اعتباری به دست آورد ولی ماکسيم گورکی به اين کار تن در نداد و در عاقبت بنا به اعتراف خود ياگودا که دو سال بعد از مرگ گورکی او هم اعدام شد ياگودا قبل از اعدامش اعتراف کرد که در سال ۱۹۳۶ ماکسيم گورکی را که در بيمارستان بستری بود با شبکه عجيبی که به وسيله چکا که بعدها به (ک گ ب مبدل شد) در اختيار داشت، او ماکسيم گورکی را به قتل رساند، البته به دستور استالين بود که ياگودا اين مطلب را به اميد نجات خود از مرگ، هرگز اسم استالين را در دادگاه نمیبرد. اين را در اينجا بايد اضافه کنم که شيوه استالين اين بود که افرادی که در اينجور جنايات با او همکاری داشتند همگی را با شيوههای مختلف به ديار عدم میفرستاد که کسی و شاهدی از جنايات او در قيد حيات نباشد.حال بجا است به يکی از نوشتههای ماکسيم گورکی راجع به لنين و استالين اشارهای داشته باشيم. در اوايل انقلاب اکتبر ماکسيم گورکی در روزنامه خود که قبل از انقلاب منتشر میکرد، نوشته است: <ذهن لنين و تروتسکی و امثال آنها را زهر قدرت مسموم کرده است. نشانه اين مسموميت رفتار ناشايست آنها نسبت به آزادی بيان، حقوق فرد و همه حقوقی است که دموکراسی بانی آن بوده است. لنين جادوگر خيلی ماهری نيست بلکه شعبدهبازی است که برای شرافت و يا حتی زندگی پرولتاريا که دائما از آن دم میزند ارزشی قائل نيست. کارگران نبايد اجازه دهند که ماجراجويان و ديوانهها مسووليت جنايات شرمآور، احمقانه و خونبارشان را بردوش آنان بگذارند زيرا کيفر اين جنايات را پرولتاريا پس خواهد داد نه لنينو اما درباره استالين به گفته ياگودا بايد گفت: پس از قتل ماکسيم گورکی خانه او را بازرسی کرد و نوشتههای چاپنشده نويسنده معروف را به دست آورد، میگويد:«در مورد استالين میتوان گفت که برای مجسم کردنش کافی است تصور کنيم که در مقابل يک شپشی که هزار بار بزرگتر از خودش شده است قرار داريم.» استالين از لحاظ شخصيت چنين موجود کريهالمنظر، جنايتکار، تنفرانگيز و وحشتناکی بود.
۳. هيتلر (آلمان بر فراز همه) اين طبيعی بود که هيتلر شخصی منحصربهفرد بود و در جلسه مشهد هم بحث هيتلر از جذابيت بيشتر برخوردار بود. شايد به دليل مطرح بودن مباحثی چون هولوکاست. ۵ سال پس از پايان جنگ جهانی ۱۹۱۸ زخمهای واردشده بر ملت آلمان به خاطر اثرات عهدنامه ورسای و تأخير پرداخت غرامت به فاتحين جنگ وخيمتر شد به خصوص که در ژانويه سال ۱۹۲۳ صدهزار سرباز فرانسوی و بلژيکی منطقه زرخيز«رور» را در خاک آلمان اشغال کردند اين واقعه هم باعث قویتر شدن احساسات ملیگرايانه آلمانها شد. در اين زمان هيتلر تأسيس حزب خودش را با شعار «آلمان برفراز همه»اعلام کرد و درصدد انجام کودتايی در نوامبر ۱۹۲۳ برآمد البته کودتايی که با شکست روبهرو شد. پس از آن هيتلر ۵سال به زندان محکوم شد. هيتلر بعدها در خاطراتش نوشت:«اين شکست بزرگترين شانس زندگیام بود» البته زندان را بيش از چند ماه تحمل نکرد و مشمول عفو واقع شد. در اين زمان هيتلر با روابط ناسالمی که با خواهرزادهاش داشت با او زندگی میکرد. اين دختر که چلی نام داشت بارها گفته بود که هيتلر او را وادار به کارهای دردآور و نفرتانگيز میکند و نويسندگانی که شرح حال هيتلر را در اين سالها نوشتهاند به تأثير روابط ناسالمی که با خواهرزادهاش داشت اشاره کردهاند و معتقدند که اين روابط تأثيرات نامطلوبی در روحيه و شخصيت هيتلر برجای گذاشته است، به خصوص که گفتهاند در سال ۱۹۳۱ که جسد بیجان چلی را در آپارتمانش پيدا کردهاند که بعضی اين را خودکشی و بعضی جنايتی از سوی هيتلر قلمداد کردند که اين جريان ناشی از تصميم چلی است. برای ارتباط با يک موسيقيدان يهودی که در حال عزيمت به وين بوده است علیالخصوص که هيتلر از تصميم او ناراضی و خشمگين بوده است و ديگر اين که نزديکان هيتلر اظهار میدارند که قبلا هنرپيشهای به نام ماريا روابط عاشقانهای با هيتلر داشته، خودکشی کرده است نتيجه آنکه هيتلر جوانی مغشوشی را به لحاظ روحی پشتسر گذاشته است.به هر حال نراقی در ابتدا به معاهده ورسای اشاره کرد:«میدانيم که معاهده ورسای خيلی معاهده بیرحمانهای برای ملت آلمان بود به طوری که نماينده آمريکا در همان جلسه ورسای گفت اين که معاهده صلح نيست، اين اعلان جنگ با آلمانها است، درون اين طرح جنگ بيرون میآيد. واقعا جنگ بود. معاهده ورسای خيلی از مستملکات آلمان را گرفت و بر آن غرامتهای سنگين تحميل کرد، اين بود که ملت آلمان از اين جريان خيلی دلخور بود، زيرا باعث فقر و عقبماندگی اقتصادی آنان گرديد». اين جامعهشناس سپس از مساله يهودیها گفت:«به هر صورت هيتلر از اين نارضايتی ملت آلمان و از سوءاستفادههای مشروع و نامشروعی که يهودیها میکردند دلخور بود و اين را نزد ملت آلمان بزرگ جلوه داد و گفت تمام بدبختیها، از نژاد اسرائيل و يهود است، بايد اينها را از بين برد. سپس آن برنامه مبارزه با يهود را توسعه داد و کشتار يهودیها به چندين ميليون رسيد». نراقی به شعاری که هيتلر برای ملت آلمان انتخاب کرده بود (آلمان بر فراز همه) اشاره کرد و معتقد است که هيتلر اين برتری را گفت و اينقدر گفت که خودش هم باورش شده بود. بالاخره حرف هميشگی هيتلر اين بود:«تمام عواملی که مانع از اين میشدند که نژاد آرين به تمام معنا خالص گردد را بايد از ميان برداشت». از نظر عوامفريبی، هيتلر دست تمام عوامفريبان تاريخ را از پشت بسته بود. او در کتاب «نبرد من» مینويسد:«هر مطلب هر چند تعصبآميزی که بتواند روح توده مردم را لمس کند بجا است، صد بار ارزش آن از گفتار واقعبينانه دانشمندان بالاتر است. ما بايد بتوانيم به احساسات توده مردم تکيه کنيم نه آنچنان که روشنفکران میگويند به مغز آنها. وقتی قرار است که به توده انبوه مردم رجوع کنيم، ارجح آن است که سطح شعار پايين و عوامانه باشد». هيتلر با اين روحيه جنگستيزانه از ابتدای به قدرت رسيدنش يعنی در سال ۱۹۳۲ بنای تهاجم به ديگر کشورها را گذاشت و بالاخره باعث بهوجود آمدن جنگ جهانی شد و اروپا را به خاک و خون کشانيد و حملهای بیرويه به روسيه کرد و کشتههای زيادی برجای گذاشت هر چند تا مسکو و استالينگراد پيش رفت ولی ملت روس خارج از شوروی و مسلک کمونيستی به سابقه تاريخی روحيه خود يعنی مقاومت در مقابل مهاجم به مقاومت پرداخت، همچنان که ناپلئون را که تا دروازههای مسکو پيش رفته بود به عقبنشينی وادار کرد، با فداکاری فراوان قوای هيتلر را تا شهر برلين عقب نشاند و آخرين اميد هيتلر را نقش بر آب کرد و او در عوض اينکه تسليم قوای روس شود با يک گلوله در دهانش به زندگیاش پايان داد.
۴. مائو تسهدونگ (انقلاب فرهنگی چين)نراقی به کتابی که اخيرا توسط دو محقق انگليسی بعد از ده سال تحقيق مداوم در ۸۴۰ صفحه منتشر شده، اشاره کرد که ارقام دقيقی از جنايات مائو را اعلام میکند.مائوتسهدونگ مدت ۲۷ سال با قدرت مطلقه روی يک چهارم جمعيت کره ارض حکومت کرد، عامل کشتار دهها ميليون انسان بود. او اگر به مسلک مارکسيسم - لنينيسم پيوست در درجه اول برای اين بود که میتوانست به ابزار بینظيری دست يابد که لنين ايجاد کرده بود همه آن ابزار قدرت بيکران حزب بود. رهبر خداگونه حزب کمونيست چين از اواخر دهه ۱۹۳۰ و بعد از يک جنگ داخلی موحش با در دست داشتن کليه عوامل قدرت در سال ۱۹۴۹ با کمک مستقيم اتحاد جماهير شوروی تبديل به قدرتمندترين مستبد تاريخ بشريت شد. عينا شبيه امپراطوری گذشته زندگی پردرد و رنجی را به ملتش تحميل میکرد که هدف نهايی آن تبديل چين به يک ابرقدرت نظامی جهانی بوده است. تعقيب اين هدف متضمن تحمل بزرگترين قحطی تاريخ بشريت و مرگ سیوهشت ميليون از هموطنانش بوده است. نويسندگان اين کتاب میگويند تلاش شبانهروزی ما طی اين دهسال اين نتيجه را در برداشته است که ما بتوانيم حرکت طولانی درباره روابط نزديک ميان مائو و استالين و رفتار غيرقابل تصور مائو را با همسران، معشوقهها و فرزندانش روشن کنيم. تحقيقات دهساله روی اسنادی که تا اين زمان به کلی محرمانه بوده است همراه اطلاعاتی که از افراد مختلف به دست آوردهايم به خوبی اين مطلب را که لين بيائو (شريک جنايات مائو و در عاقبت کار قربانی او) گفته است ثابت میکند که «قدرت سياسی يعنی قدرت محو ديگران.» احسان نراقی افزود:«مائو نيز به خيال اينکه به دنبال لنين، استالين و مارکس،ملت چين را به يک رفاهی برساند، وارد عمل شد و در بعضی از موارد از قبيل انقلاب فرهنگی، مرتکب جنايات عظيمی گرديد». اين جامعهشناس از انقلاب فرهنگی چين به عنوان عامل تقويتکننده جنگ داخلی در چين ياد کرد و گفت:« بدينگونه بود به خصوص انقلاب فرهنگیاش که واقعا خشونت در آن بيداد میکرد، تمام مردم يک منطقهای بايد تغيير جا بدهند و نظامیها را برسر مردم سوار کنند و بگويند بزنيد و بکشيد و بدين ترتيب اين خود نوعی جنگ داخلی را تقويت کرد به جای انقلاب فرهنگی.»اين بود که بعد از مرگ مائو، جانشينان وی، با يک ظرافتی وضع را تغيير دادند، البته آن فشار و خفقان سياسی را بر مردم نگه داشتند، ولی ارتباطات تجارتی را توسعه بخشيدند و از خيلی مناسبتهای اقتصادی روشهای سرمايهداری را به خصوص در توسعه تجارت خارجیشان برگزيدند.
۵. پل پوت (حکومت دموکراتيک کامبوج)!به اعتقاد نراقی، پل پوت نيز ادامهدهنده راه مائو بود و به گونهای يک مائوزاده محسوب میگشت:«وقتی که از چين آمد بعد از چندين سال زندان و زندگی مخفی، به عنوان نماينده و منتخب حزب کمونيست کامبوج، يک ايدئولوژی راديکالی را به مدت چهار سال از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ به راه انداخت که منجر به کشتن چهار ميليون نفر از ۹ ميليون نفر جمعيت کامبوج شد. تمام مدارس و کارخانجات را تعطيل کرد». يکی از شعارهای او اين بود که بايد کسی که روح ويتنامی در بدن کامبوجی خود دارد از بين برود. نراقی معتقد است که پل پوت به دليل اينکه سالها در پاريس و در محافل چپهای افراطی رفت و آمد میکرده، نطقهای آتشين و انقلابی ايراد میکرده و همين امر (ناطق زبردست بودن)، ابتدا بسياری از جوانان کامبوجی را تحتتأثير وی قرار داده است. نراقی در ادامه از ذات خشن پل پوت علیرغم ظاهر فريبندهاش سخن میگويد:«اما هرگز کسی نفهميد چگونه در پی لبخندهايش و مظلومنمايیهايش اين همه خشونت نهفته است. برای مثال هفته اولی که به قدرت رسيد، دستور میدهد ۱۲۰ افسر نظامی را بدون محاکمه اعدام کنند. به آنها میگويند لباسهايتان را بپوشيد، پادشاه کامبوج میآيد میخواهيم شما را معرفی کنيم، سپس با چند کاميون به بيرون شهر منتقل کرده و آنها را به رگبار مسلسل میبندند». اين جامعهشناس در پايان گفتارش پيرامون پل پوت میگويد:«از ديگر کارهای وی تفتيش عقايد و مذهب بود. معابد بودائيان، کليساها و مساجد را تعطيل کرده، کشيشان بودايی را به شاليزارهای برنج منتقل میکند و مذهب مردم کامبوج را کمونيست معرفی مینمايد و نيز رژيم ديکتاتوری کامبوج را با عنوان «حکومت دموکراتيک کامبوج» مطرح میکند.» خصوصيت استثنايی خمرهای سرخ به رهبری پل پوت اين بود که کمال مطلوب را نژاد خالص میدانستند که توام با استبداد سياسی بود میتوان گفت يک معجونی بود از عقاليد استالين و مائوته تسهدونگ.
۶. بنلادن (۱۱ سپتامبر با برجهای دوقلو) «هر چند بنلادن شباهتی از نظر موقعيت سياسی و اجتماعی با پنج رهبر سياسی و ايدئولوگ معروف که از آنها سخن گفتيم، ندارد ولی تأثير او و هم رديفهای او از قبيل ملا عمر و ديگران از نظر فکری کمتر از آنها نيست به خصوص که بايد گفت ايدئولوژیهای مارکسيستی و فاشيستی امتحان خود را دادهاند و قربانيان ميليونی خود را به دنيای عدم فرستادند، يقينا میتوان اميدوار بود که ديگر بازار آنها رونقی نخواهد داشت ولی بنيادگرايی مذهبی میتواند سادهلوحانی را جلب کند- اين است علت طرح مساله بنيادگرايی اسلامی در بنلادن که رهبر طالبان است.»
شش ايدئولوگ و بيش از صد ميليون قربانی، گزارشی از سخنرانی احسان نراقی در دانشگاه فردوسی مشهد، حميد شاکری، اعتماد ملی
روزنامه اعتماد ملی ۲۰ و ۲۱ دی ماه ۱۳۸۵
اواخر آذرماه به دعوت انجمن جامعهشناسی ايران (شاخه خراسان)، دکتر احسان نراقی جامعهشناس و مشاور عالی سابق يونسکو، به دانشکده ادبيات و علومانسانی دانشگاه مشهد آمده بود تا در باب شش ايدئولوگ (اتوبی) سخن بگويد. تالار فردوسی دانشکدهپر شده بود از تعداد زيادی از اساتيد و علاقهمندان. همگان آمده بودند تا پيرامون شش ايدئولوژی با بيش از صد ميليون قربانيان آنان بشنوند آن هم از زبان جامعهشناس و روشنفکری کهنهکار. راس ساعت اعلام شده احسان نراقی وارد میشود با همان هيئت هميشگی: پرتلاش در عينحال خونسرد، درشتاندام، کمی فربه، با موها و محاسنی همچو برف سپيد و البته ژوليده و با کولهباری از تجربه و خاطرات. نراقی آمده بود تا از عوارض ايدئولوژیهای قرن بيستم بگويد و خطر احيای آن تفکرات را البته در مدلها و نامهای ديگر گوشزد کند. «آرمان شهرهايی» که ابتدا بسياری از تودهها در جستوجوی عدالت و آزادی را با خود همراه کرده بود اما سرانجام سر از ناکجاآباد وحشت و مرگ و ترور درآورد و ميليون ميليون کشته و بیخانمان به جای گذاشت.
۱. لنين (زنده باد انقلاب سوسياليستی)شروع سخنان نراقی با لنين بود. لنين خود را شاگرد مارکس میدانست و سعی میکرد آموزههای استاد اعظم خود را به نفع خود مصادره به مطلوب نمايد. کارل مارکس را بايد در دو وجه در نظر گرفت - وجه اول يک دانشمند برجستهای است که بهترين روش تحقيق را برای شناخت جامعه سرمايهداری وضع کرده است. از اين نظر کار او کار بسيار مفيد و تحقيق ارزندهای است که کمتر اقتصاددانانی در قرن نوزدهم با چنين ديد و روشی جامعه سرمايهداری را واقعبينانه هم از نظر اقتصادی و هم از نظر اجتماعی مورد تجزيه و تحليل قرار دادهاند درحالی که وجه ديگر کارل مارکس تفکرات يک مرد مبارز ولی صرفا خيالبافی بوده است (چه بسا با انگيزههای انساندوستانه) که خواسته است نه فقط جامعه سرمايهداری اروپايی را بلکه جهان بشريت را از قيد سرمايهداری خلاص کند. اين «آرمان شهری» مارکس را به خيال خود با کمک ماترياليسم ديالکتيک در بستر ماترياليسم تاريخی بيان کرده است و به آن ظاهری صددرصد علمی داده است. نراقی تئوری مارکس را چنين شرح میدهد: به قول خودش (مارکس) آب جوش میآيد، جوش که آمد بخار میشود يعنی چيز ديگری میشود، بدين صورت که تغييرات کمی منجر به تغييرات کيفی میگردد و تغييرات کيفی در جامعه اين است که سرمايهداری به خاطر تعداد کارگران و وضعيت زندگی و روابط و مناسبات اجتماعی تبديل به «سوسياليسم» میشود. بنابراين پيشبينی کرده بود که در اروپا و در کشورهايی که به لحاظ صنعتی از همه پيشرفتهترند نظير آلمان و انگلستان، اولين کشورهايی خواهند بود که راه سوسياليسم را در پيش خواهند گرفت. به اعتقاد نراقی، لنين میخواست در روسيه اين تئوری را اعمال کند در حالی که روسيه هنوز تا حد مطلوب صنعتی فاصلهای بسيار داشت:«يعنی روسيه جناب لنين چنين وضعی نداشت. زيرا روسيه از لحاظ صنعتی بسيار عقب مانده بود ولی از لحاظ کشاورزی وضعيت نسبتا خوبی داشت.» نراقی معتقد است که بدين ترتيب لنين حتی خيالبافیهای خودش را هم به مارکس اضافه کرد و از انديشههای مارکس بسيار فاصله گرفت. لنين در حقيقت از مارکسيسم جدا شده بود ولی خودش را فريب میداد که من مارکسيست هستم و میخواست از حيثيت و عنوان مارکس استفاده کند. ولی واقعيت اين است که اين کار خلاف بود، چطور خلاف بود؟ از اين جهت که وقتی در روسيه تزاری در ماه فوريه، يعنی ۶ ماه قبل از اکتبر ۱۹۱۷، انقلاب بورژوازی شد يعنی انقلابی شبيه به انقلاب فرانسه که مردم به دنبال آزادی و دموکراسی بودند، دنبال قانون بودند، يعنی آنچه که در کشورهای دموکراتيک رخ داد کما اين که پلخانف (۱۹۱۸ - ۱۸۵۶) که مارکسيسم را او وارد روسيه کرده بود نظير ديگر روشنفکران چون ماکسيم گورکی در سال آخر عمرش که مصادف با انقلاب فوريه بود با پختگی کافی جداً از انقلاب فوريه جانبداری کرد. حرف او و ديگران اين بود که میگفتند روسيه از نظر صنعتی مطلقا آماده انقلاب نيست به همين جهت کاپيتاليسم را بايد رشد بدهيم تا کشور به درجه کافی رشد سرمايهداری برسد يعنی پرولتاريا با قدرت کمی يعنی کثرت نفرات و خصوصيات کيفی پيشرفته مستقلا قادر به رهبری انقلاب باشد، از اينرو میگفتند: بايد بورژوازی ليبرال را تقويت کنيم تا به دوران صنعت برسيم در غيراين صورت رژيم سوسياليستی ناچار خواهد بود با اکثريت گروههای متخاصم درحال درگيری دائمی باشد. درست همين اتفاق افتاد و دستگاه اطلاعاتی «چکا» که بعدا «کا گ ب» شد وحشتناکترين رژيم پليسی را در روسيه شوروی به پا کرد. اما لنين از اين نوع انقلاب دوری کرد و فرياد زد: «زنده باد انقلاب سوسياليستی». از نظر نراقی، لنين مسبب اصلی جنگهای داخلی روسيه پس از انقلاب بود که موجب کشتار ميليونها نفر در اين سرزمين شد: از ديگر کارهای لنين که صدمه بسيار به انقلاب زد اين بود که در فوريه هنگامی که سوسيال دموکراتها سرکار آمدند، انقلابی که تقريبا بدون خشوت به نتيجه رسيد و کرنسکی (رهبر سوسيال دموکراتها) نخستوزير شد و بهطور مسالمتجويانه با نيکلای دوم تزار روسيه مذاکره کرد و از او خواست که از سلطنت کنارهگيری کند (و جالب اينکه نيکلای قبول کرد که کاخ را به همراه خانوادهاش ترک کند و روسيه ديگر رهبر سلطنتی نداشت) همان کرنسکی نخستوزير، رهبر اول نيز بود. کار افراطی لنين بود که وقتی بلشويکها آمدند، تزار را گرفتند و با خانوادهاش به سيبری تبعيد کردند، لنين دستور داد که همه را يکجا در يک زيرزمين کشتند. خبر کشتن تزار و خانوادهاش انعکاس عجيبی در نقاط مختلف روسيه بخصوص در روستاها و در محافل مذهبی بوجود آورد و يکی از عوامل ادامه جنگهای داخلی شد که موجب قتل چندين ميليون نفر بود. نتيجه آنکه به علت آماده نبودن کشور شوروی از نظر اجتماعی، اقتصادی، روحی و معنوی (مذهبی) برای جذب کمونيزم لنين تا زنده بود چکا يعنی پليس مخفی و ارتش با کمال خشونت درحال جنگ با نيروهای متعدد بودند. اين جنگهای خونين تقريبا تا مرگ لنين يعنی ۱۹۲۴ ادامه داشت.
۲. استالين (مارکسيسم - لنينيسم)استالين نيز دومين ايدئولوگ در مباحث نراقی بود:«بعد از لنين، استالين آمد. استالين نيز تندرویهايی کرده و جنايات فراوانی مرتکب شده است». تنها فرق ميان استالين و لنين اين است که تعلق خاطر لنين در درجه اول به ايدئولوژی و حزب بود در صورتی که استالين در طول قدرت حکومتش ثابت کرد که قدرتطلبی و جاهطلبی شخصی انگيزهای مهمی بوده است و ايدئولوژی و حزب تنها سرپوشی برای کارهايش بوده است. مشاور عالی سابق يونسکو، به سخنان گورباچف آخرين رئيسجمهور شوروی اشاره کرد که چندی پيش در يونسکو عنوان نموده بود که آمار کشتار استالين را ۵۰ يا ۶۰ ميليون میگفتند ولی طبق آمار دقيقی که ما به دست آورديم مجموع قربانيان استالين که نتيجه سياستها و اعمال او شده بود بالغ بر ۳۰ ميليون نفر بوده است. از نظر نراقی آمار اين جنايات آنقدر بالا است که ديگر فرقی بين ۳۰ يا ۶۰ ميليون نفر ندارد!احسان نراقی ادعای استالين، مبنی بر پيروی از مکتب مارکسيسم - لنينيزم را ناصحيح دانست و در اين مورد عنوان داشت:«استالين همواره ادعا میکرد که من پيرو مکتب مارکسيسم - لنينيزم هستم، ولی باطنا با تمام همکاران و ياران لنين کمال خشونت را به کار برد. به قسمی که تقريبا همه آنها را نابود کرد، فیالمثل اخيرا کتابی منتشر شده است که نشان میدهد از ۲۰۰ نفر عضو کميته مرکزی حزب کمونيست، ۱۸۰ نفرشان را استالين به صور مختلف در دادگاههايی که ترتيب میداده محکوم به اعدام کرده است. شيوه او در اخذ اعتراف از متهمان اين بوده است که از راه تهديد به قتل عام اعضای خانواده آنها متهمان را وادار به اعتراف خطاهايی را که هرگز مرتکب نشدهاند میکند و همه اين عمليات را چکا با تسلط کاملی که بر اوضاع داشته انجام میداده است. جامعهشناس در توصيف «چکا» به نوشتهای از لنين اشاره میکند که میگويد:«من پس از آنکه خودم اينجا را بنا کردم، هنگامی که از کنار ساختمانش رد میشدم، بدن خودم میلرزد»!نراقی همچنين به گزارش خروشچف نيز اشاره میکند که در کنگره بيستم حزب کمونيست در سال ۱۹۵۶ گزارشی از جنايات استالين ارائه میدهد که در دنيا صدای توپ کرده، موجب بهت همگان میگردد و خروشچف موجبات انتشار آثار پاسترناک و سولژنستين را فراهم کرد که جهانيان را از وضع شوروی به وحشت انداخت. اين جامعهشناس در ادامه به ذکر خاطرهای از حضور خود در اروپای آن زمان میپردازد: اين رسوايی را که دبيرکل حزب بيايد و چندين روز پی در پی گزارش اين جنايات را به اعضای کنگره عرضه کند به خيلیها صدمه زد بخصوص احزاب کمونيست اروپا. من آن موقع در اروپا شاهد بودم که مثلا حزب کمونيست فرانسه که ما در آنجا تحصيل میکرديم ۲۴۰ نماينده در پارلمان داشت. در تلويزيون میديديم وقتی اينها از جا بلند میشدند و به تصويب قانونی اعتراض میکردند، همه میگفتند ديگر پارلمان تعطيل شده است. ولی سال گذشته که انتخابات برگزار شد تعدادشان ۱۵ نفر بود که وقتی میخواستند فراکسيون حزب کمونيست را تشکيل دهند طبق قانون نمیتوانستند، چون میبايست حداقل ۲۰ نفر باشند، ناچار شدند خود را وابسته به حزب سوسياليست قلمداد کنند. حزبی که اينقدر قدرت داشت سال به سال تعداد نمايندگانش رو به کاهش بود و اعتبارشان رو به افول نهاد. اين افول حيثيت کمونيستها را در کشورهای اروپايی يکی از عوارض جنايات و پنهانکاریهای وحشتناک استالين و شوروی دانستند. نقل خاطرهای ديگر، اين بار از سارتر و سيمون دوبوار، شنيدنیتر و البته ابعاد ديگری را از استالينيسم مشخص میکند: رنه مائو مديرکل اسبق يونسکو، يک شب مرا به منزلش برای صرف شام دعوت کرد که ژانپل سارتر و سيمون دوبوار هم بودند. ضمنا اين را هم اضافه کنم که اين سه نفر با هم در رشته فلسفه از دوستان نزديک زمان تحصيل بودند. سر شام صحبت به شوروی و کشورهای بلوک شرق کشيده شد که جملگی از جو اختناق آنجا صحبت میکردند به اين مناسبت رنو مائو گفت راستی من بايد به شما بگويم که نراقی همکار من فردا برای ماموريتی از طرف يونسکو عازم لهستان و شوروی است. حال اگر شما توصيهای در مورد آن کشور داريد بهتر است به ايشان بگوييد. در اين لحظه سيمون دوبوار از من سوال کرد آيا شما فلان نويسنده معروف لهستانی را میبينيد؟ (اتفاقا اين نويسنده، به عنوان رئيس مجمع نويسندگان لهستان و در برنامه ديدارهای من بود)، من گفتم بله میبينمش، بعد روی کارتش چيزی نوشت و به من داد. روی کارت نوشته بود که نراقی از دوستان ما است خواهشمند است ورشو را به او نشان دهيد. بعد وقتی من اين مطلب را ديدم به خانم سيمون دوبوار گفتم آيا اين «اسم شب» است؟! گفت: دقيقا خودش است! منظور خانم سيمون دوبوار اين بود که در آن رژيم پليسی وحشتناک آن نويسنده مفلوک لهستانی میتواند به من اعتماد کرده و افکار و عقايدش را با صراحت بيان کند. بعد من به ورشو رفتم و در آخرين روز اقامتم آن مرد نويسنده به هتل آمد که برويم و شهر را به من نشان بدهد. ايشان مرا با ماشين اپل قراضهاش به منزلش برد که يک آپارتمان کوچک دو اتاقه بود. وقتی وارد خانه شديم گفت: اينجا ورشو است که بنده بايد طبق سفارش خانم سيمون دوبوار به شما نشان بدهم! بعد داستانهايی راجع به نظام سوسياليستی بخصوص درباره فقدان آزادی گفت که بسيار وحشتناک بود. وقتی من از او سوال کردم پس اين فشار و اختناق کی پايان میيابد او گفت فعلا راه چارهای وجود ندارد رهايی کشوری که در چنگال شوروی اسير است در صورتی ميسر است که کارگران قيام کنند در آن صورت شوروی امکان مقابله با آن را ندارد. اين جريان در سال ۱۹۷۲ ميلادی اتفاق افتاد درحالی که لخ والسا ۸ سال بعد در بندر گدانس و در دريای آتلانتيک يک اعتصاب کارگری به راه انداخت جريان آن اعتصاب ذره ذره سراسر لهستان را در برگرفت تا اين که سرانجام در يک انتخابات آزاد لخ والسا به رياستجمهوری اين کشور انتخاب شد و لهستان از زير يوغ کمونيسم و شوروی خلاص شد و برای حفاظت از استقلالش با شتابزدگی هرچه تمامتر به اتحاديه اروپا پيوست. در ارتباط با لنين و استالين بجا است که به ماکسيم گورکی نويسنده معروف روس و به سرنوشت غمانگيزش اشاره کنيم. او نويسنده با احساس و چيرهدستی بود که قبل از انقلاب ۱۹۱۷ آثار او بيشتر متوجه طبقات محروم و ضعيف اجتماع بود. انقلاب فوريه ۱۹۱۷ نور اميدی در قلب وی تاباند و نظير اکثر روشنفکران آزاديخواه طالب استقرار دموکراسی با الهام از تحولی که انقلاب کبير فرانسه در اين کشور به پا کرده، بود. تنها لنين بود که با اتکا به اقليت کارگران در روسيه که مورخين تعداد آنان را از ۱۸۰ هزار نفر بيشتر نمیدانند ( در حالی که جمعيت روسيه در آن زمان از ۱۳۲ ميليون تجاوز میکرد) فرياد زد زندهباد انقلاب سوسياليستی و چون جنگ بينالملل (۱۹۱۸ و ۱۹۱۴) همه سازمانهای دولتی را در روسيه به شدت تضعيف کرده بود لنين از اين ضعف و فتور ناشی از جنگ و با بهرهگيری از قوه ناطقه و تسلط خود به مسائل اجتماعی بهرهگرفت و جامعه را به سمت انقلاب اکتبر سوق داد . در اين جريان ماکسيم گورکی با انقلاب مخالفت نکرد ولی هميشه توجهش به انصاف و عدالت و حقوق انسانها معطوف بود از اين جهت به تدريج خشونتهای لنين او را آزرده میکرد به همين جهت خود را از ماجراهای سياسی کنار کشيد و به بهانه بيماری سل توانست مدتهای مديد از روسيه به خارج عزيمت کرده و در ايتاليا اقامت کند. بعدها استالين به خيال استفاده از او افتاد و با مقدمهچينی فراوان و تبليغ مصنوعی که برای او به پا کرد دو مرتبه ماکسيم گورکی را به فکر مراجعت به روسيه واداشت. همه سرنوشت او را استالين به دست پليس مخفی و رئيس آن ياگودا گذاشت و او هم برای او زندگی اشرافی و مرفهی مهيا کرد و همه اين ماجرا به اين منظور بود که استالين مايل بود ماکسيم گورکی با قلم توانای خود کتابی راجع به لنين و استالين بنويسد. استالين با تمام قوا در صدد بود در پرتو شخصيت لنين و قلم توانای ماکسيم گورکی اعتباری به دست آورد ولی ماکسيم گورکی به اين کار تن در نداد و در عاقبت بنا به اعتراف خود ياگودا که دو سال بعد از مرگ گورکی او هم اعدام شد ياگودا قبل از اعدامش اعتراف کرد که در سال ۱۹۳۶ ماکسيم گورکی را که در بيمارستان بستری بود با شبکه عجيبی که به وسيله چکا که بعدها به (ک گ ب مبدل شد) در اختيار داشت، او ماکسيم گورکی را به قتل رساند، البته به دستور استالين بود که ياگودا اين مطلب را به اميد نجات خود از مرگ، هرگز اسم استالين را در دادگاه نمیبرد. اين را در اينجا بايد اضافه کنم که شيوه استالين اين بود که افرادی که در اينجور جنايات با او همکاری داشتند همگی را با شيوههای مختلف به ديار عدم میفرستاد که کسی و شاهدی از جنايات او در قيد حيات نباشد.حال بجا است به يکی از نوشتههای ماکسيم گورکی راجع به لنين و استالين اشارهای داشته باشيم. در اوايل انقلاب اکتبر ماکسيم گورکی در روزنامه خود که قبل از انقلاب منتشر میکرد، نوشته است: <ذهن لنين و تروتسکی و امثال آنها را زهر قدرت مسموم کرده است. نشانه اين مسموميت رفتار ناشايست آنها نسبت به آزادی بيان، حقوق فرد و همه حقوقی است که دموکراسی بانی آن بوده است. لنين جادوگر خيلی ماهری نيست بلکه شعبدهبازی است که برای شرافت و يا حتی زندگی پرولتاريا که دائما از آن دم میزند ارزشی قائل نيست. کارگران نبايد اجازه دهند که ماجراجويان و ديوانهها مسووليت جنايات شرمآور، احمقانه و خونبارشان را بردوش آنان بگذارند زيرا کيفر اين جنايات را پرولتاريا پس خواهد داد نه لنينو اما درباره استالين به گفته ياگودا بايد گفت: پس از قتل ماکسيم گورکی خانه او را بازرسی کرد و نوشتههای چاپنشده نويسنده معروف را به دست آورد، میگويد:«در مورد استالين میتوان گفت که برای مجسم کردنش کافی است تصور کنيم که در مقابل يک شپشی که هزار بار بزرگتر از خودش شده است قرار داريم.» استالين از لحاظ شخصيت چنين موجود کريهالمنظر، جنايتکار، تنفرانگيز و وحشتناکی بود.
۳. هيتلر (آلمان بر فراز همه) اين طبيعی بود که هيتلر شخصی منحصربهفرد بود و در جلسه مشهد هم بحث هيتلر از جذابيت بيشتر برخوردار بود. شايد به دليل مطرح بودن مباحثی چون هولوکاست. ۵ سال پس از پايان جنگ جهانی ۱۹۱۸ زخمهای واردشده بر ملت آلمان به خاطر اثرات عهدنامه ورسای و تأخير پرداخت غرامت به فاتحين جنگ وخيمتر شد به خصوص که در ژانويه سال ۱۹۲۳ صدهزار سرباز فرانسوی و بلژيکی منطقه زرخيز«رور» را در خاک آلمان اشغال کردند اين واقعه هم باعث قویتر شدن احساسات ملیگرايانه آلمانها شد. در اين زمان هيتلر تأسيس حزب خودش را با شعار «آلمان برفراز همه»اعلام کرد و درصدد انجام کودتايی در نوامبر ۱۹۲۳ برآمد البته کودتايی که با شکست روبهرو شد. پس از آن هيتلر ۵سال به زندان محکوم شد. هيتلر بعدها در خاطراتش نوشت:«اين شکست بزرگترين شانس زندگیام بود» البته زندان را بيش از چند ماه تحمل نکرد و مشمول عفو واقع شد. در اين زمان هيتلر با روابط ناسالمی که با خواهرزادهاش داشت با او زندگی میکرد. اين دختر که چلی نام داشت بارها گفته بود که هيتلر او را وادار به کارهای دردآور و نفرتانگيز میکند و نويسندگانی که شرح حال هيتلر را در اين سالها نوشتهاند به تأثير روابط ناسالمی که با خواهرزادهاش داشت اشاره کردهاند و معتقدند که اين روابط تأثيرات نامطلوبی در روحيه و شخصيت هيتلر برجای گذاشته است، به خصوص که گفتهاند در سال ۱۹۳۱ که جسد بیجان چلی را در آپارتمانش پيدا کردهاند که بعضی اين را خودکشی و بعضی جنايتی از سوی هيتلر قلمداد کردند که اين جريان ناشی از تصميم چلی است. برای ارتباط با يک موسيقيدان يهودی که در حال عزيمت به وين بوده است علیالخصوص که هيتلر از تصميم او ناراضی و خشمگين بوده است و ديگر اين که نزديکان هيتلر اظهار میدارند که قبلا هنرپيشهای به نام ماريا روابط عاشقانهای با هيتلر داشته، خودکشی کرده است نتيجه آنکه هيتلر جوانی مغشوشی را به لحاظ روحی پشتسر گذاشته است.به هر حال نراقی در ابتدا به معاهده ورسای اشاره کرد:«میدانيم که معاهده ورسای خيلی معاهده بیرحمانهای برای ملت آلمان بود به طوری که نماينده آمريکا در همان جلسه ورسای گفت اين که معاهده صلح نيست، اين اعلان جنگ با آلمانها است، درون اين طرح جنگ بيرون میآيد. واقعا جنگ بود. معاهده ورسای خيلی از مستملکات آلمان را گرفت و بر آن غرامتهای سنگين تحميل کرد، اين بود که ملت آلمان از اين جريان خيلی دلخور بود، زيرا باعث فقر و عقبماندگی اقتصادی آنان گرديد». اين جامعهشناس سپس از مساله يهودیها گفت:«به هر صورت هيتلر از اين نارضايتی ملت آلمان و از سوءاستفادههای مشروع و نامشروعی که يهودیها میکردند دلخور بود و اين را نزد ملت آلمان بزرگ جلوه داد و گفت تمام بدبختیها، از نژاد اسرائيل و يهود است، بايد اينها را از بين برد. سپس آن برنامه مبارزه با يهود را توسعه داد و کشتار يهودیها به چندين ميليون رسيد». نراقی به شعاری که هيتلر برای ملت آلمان انتخاب کرده بود (آلمان بر فراز همه) اشاره کرد و معتقد است که هيتلر اين برتری را گفت و اينقدر گفت که خودش هم باورش شده بود. بالاخره حرف هميشگی هيتلر اين بود:«تمام عواملی که مانع از اين میشدند که نژاد آرين به تمام معنا خالص گردد را بايد از ميان برداشت». از نظر عوامفريبی، هيتلر دست تمام عوامفريبان تاريخ را از پشت بسته بود. او در کتاب «نبرد من» مینويسد:«هر مطلب هر چند تعصبآميزی که بتواند روح توده مردم را لمس کند بجا است، صد بار ارزش آن از گفتار واقعبينانه دانشمندان بالاتر است. ما بايد بتوانيم به احساسات توده مردم تکيه کنيم نه آنچنان که روشنفکران میگويند به مغز آنها. وقتی قرار است که به توده انبوه مردم رجوع کنيم، ارجح آن است که سطح شعار پايين و عوامانه باشد». هيتلر با اين روحيه جنگستيزانه از ابتدای به قدرت رسيدنش يعنی در سال ۱۹۳۲ بنای تهاجم به ديگر کشورها را گذاشت و بالاخره باعث بهوجود آمدن جنگ جهانی شد و اروپا را به خاک و خون کشانيد و حملهای بیرويه به روسيه کرد و کشتههای زيادی برجای گذاشت هر چند تا مسکو و استالينگراد پيش رفت ولی ملت روس خارج از شوروی و مسلک کمونيستی به سابقه تاريخی روحيه خود يعنی مقاومت در مقابل مهاجم به مقاومت پرداخت، همچنان که ناپلئون را که تا دروازههای مسکو پيش رفته بود به عقبنشينی وادار کرد، با فداکاری فراوان قوای هيتلر را تا شهر برلين عقب نشاند و آخرين اميد هيتلر را نقش بر آب کرد و او در عوض اينکه تسليم قوای روس شود با يک گلوله در دهانش به زندگیاش پايان داد.
۴. مائو تسهدونگ (انقلاب فرهنگی چين)نراقی به کتابی که اخيرا توسط دو محقق انگليسی بعد از ده سال تحقيق مداوم در ۸۴۰ صفحه منتشر شده، اشاره کرد که ارقام دقيقی از جنايات مائو را اعلام میکند.مائوتسهدونگ مدت ۲۷ سال با قدرت مطلقه روی يک چهارم جمعيت کره ارض حکومت کرد، عامل کشتار دهها ميليون انسان بود. او اگر به مسلک مارکسيسم - لنينيسم پيوست در درجه اول برای اين بود که میتوانست به ابزار بینظيری دست يابد که لنين ايجاد کرده بود همه آن ابزار قدرت بيکران حزب بود. رهبر خداگونه حزب کمونيست چين از اواخر دهه ۱۹۳۰ و بعد از يک جنگ داخلی موحش با در دست داشتن کليه عوامل قدرت در سال ۱۹۴۹ با کمک مستقيم اتحاد جماهير شوروی تبديل به قدرتمندترين مستبد تاريخ بشريت شد. عينا شبيه امپراطوری گذشته زندگی پردرد و رنجی را به ملتش تحميل میکرد که هدف نهايی آن تبديل چين به يک ابرقدرت نظامی جهانی بوده است. تعقيب اين هدف متضمن تحمل بزرگترين قحطی تاريخ بشريت و مرگ سیوهشت ميليون از هموطنانش بوده است. نويسندگان اين کتاب میگويند تلاش شبانهروزی ما طی اين دهسال اين نتيجه را در برداشته است که ما بتوانيم حرکت طولانی درباره روابط نزديک ميان مائو و استالين و رفتار غيرقابل تصور مائو را با همسران، معشوقهها و فرزندانش روشن کنيم. تحقيقات دهساله روی اسنادی که تا اين زمان به کلی محرمانه بوده است همراه اطلاعاتی که از افراد مختلف به دست آوردهايم به خوبی اين مطلب را که لين بيائو (شريک جنايات مائو و در عاقبت کار قربانی او) گفته است ثابت میکند که «قدرت سياسی يعنی قدرت محو ديگران.» احسان نراقی افزود:«مائو نيز به خيال اينکه به دنبال لنين، استالين و مارکس،ملت چين را به يک رفاهی برساند، وارد عمل شد و در بعضی از موارد از قبيل انقلاب فرهنگی، مرتکب جنايات عظيمی گرديد». اين جامعهشناس از انقلاب فرهنگی چين به عنوان عامل تقويتکننده جنگ داخلی در چين ياد کرد و گفت:« بدينگونه بود به خصوص انقلاب فرهنگیاش که واقعا خشونت در آن بيداد میکرد، تمام مردم يک منطقهای بايد تغيير جا بدهند و نظامیها را برسر مردم سوار کنند و بگويند بزنيد و بکشيد و بدين ترتيب اين خود نوعی جنگ داخلی را تقويت کرد به جای انقلاب فرهنگی.»اين بود که بعد از مرگ مائو، جانشينان وی، با يک ظرافتی وضع را تغيير دادند، البته آن فشار و خفقان سياسی را بر مردم نگه داشتند، ولی ارتباطات تجارتی را توسعه بخشيدند و از خيلی مناسبتهای اقتصادی روشهای سرمايهداری را به خصوص در توسعه تجارت خارجیشان برگزيدند.
۵. پل پوت (حکومت دموکراتيک کامبوج)!به اعتقاد نراقی، پل پوت نيز ادامهدهنده راه مائو بود و به گونهای يک مائوزاده محسوب میگشت:«وقتی که از چين آمد بعد از چندين سال زندان و زندگی مخفی، به عنوان نماينده و منتخب حزب کمونيست کامبوج، يک ايدئولوژی راديکالی را به مدت چهار سال از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ به راه انداخت که منجر به کشتن چهار ميليون نفر از ۹ ميليون نفر جمعيت کامبوج شد. تمام مدارس و کارخانجات را تعطيل کرد». يکی از شعارهای او اين بود که بايد کسی که روح ويتنامی در بدن کامبوجی خود دارد از بين برود. نراقی معتقد است که پل پوت به دليل اينکه سالها در پاريس و در محافل چپهای افراطی رفت و آمد میکرده، نطقهای آتشين و انقلابی ايراد میکرده و همين امر (ناطق زبردست بودن)، ابتدا بسياری از جوانان کامبوجی را تحتتأثير وی قرار داده است. نراقی در ادامه از ذات خشن پل پوت علیرغم ظاهر فريبندهاش سخن میگويد:«اما هرگز کسی نفهميد چگونه در پی لبخندهايش و مظلومنمايیهايش اين همه خشونت نهفته است. برای مثال هفته اولی که به قدرت رسيد، دستور میدهد ۱۲۰ افسر نظامی را بدون محاکمه اعدام کنند. به آنها میگويند لباسهايتان را بپوشيد، پادشاه کامبوج میآيد میخواهيم شما را معرفی کنيم، سپس با چند کاميون به بيرون شهر منتقل کرده و آنها را به رگبار مسلسل میبندند». اين جامعهشناس در پايان گفتارش پيرامون پل پوت میگويد:«از ديگر کارهای وی تفتيش عقايد و مذهب بود. معابد بودائيان، کليساها و مساجد را تعطيل کرده، کشيشان بودايی را به شاليزارهای برنج منتقل میکند و مذهب مردم کامبوج را کمونيست معرفی مینمايد و نيز رژيم ديکتاتوری کامبوج را با عنوان «حکومت دموکراتيک کامبوج» مطرح میکند.» خصوصيت استثنايی خمرهای سرخ به رهبری پل پوت اين بود که کمال مطلوب را نژاد خالص میدانستند که توام با استبداد سياسی بود میتوان گفت يک معجونی بود از عقاليد استالين و مائوته تسهدونگ.
۶. بنلادن (۱۱ سپتامبر با برجهای دوقلو) «هر چند بنلادن شباهتی از نظر موقعيت سياسی و اجتماعی با پنج رهبر سياسی و ايدئولوگ معروف که از آنها سخن گفتيم، ندارد ولی تأثير او و هم رديفهای او از قبيل ملا عمر و ديگران از نظر فکری کمتر از آنها نيست به خصوص که بايد گفت ايدئولوژیهای مارکسيستی و فاشيستی امتحان خود را دادهاند و قربانيان ميليونی خود را به دنيای عدم فرستادند، يقينا میتوان اميدوار بود که ديگر بازار آنها رونقی نخواهد داشت ولی بنيادگرايی مذهبی میتواند سادهلوحانی را جلب کند- اين است علت طرح مساله بنيادگرايی اسلامی در بنلادن که رهبر طالبان است.»
نراقی معتقد است که بنلادن و گروهش متاثر از جنبههای فرامرزی اسلامی و برای مقابله به مثل، به فکر گسترش تشکيلات جنگجويانه خود میافتند:«اين آدم، تا حمله شوروی به افغانستان، مسلمان مبارزی بوده که همواره از روی اعتقاد اسلامیاش به دفاع از مسلمين پرداخته است. پس از آنکه برای دفاع از مردم مسلمان افغانستان، به اين کشور میرود و گروههای داوطلبانه تشکيل میدهد، میبيند که کمونيستها ادعايشان بينالمللی است، ايشان هم تحتتاثير اين رويه قرار گرفته به فکر نوعی تشکيلات بينالمللی اسلامی میافتد». اما قبل از آن بنلادن يک اکيپی را برای دفاع از الجزاير بهوجود میآورد به همين جهت در افغانستان طرفداران بنلادن معروف بودند به افغانیها. نراقی در توضيح اين قسمت از سخنانش میگويد:«به آنها افغانی ميگفتند برای آنکه از افغانستان آمده بودند و با همان سابقه افغانی. و نتيجه اين جريان تند، اين شد که کارش چندين سال بعد به جايی رسيد که برجهای نيويورک را سرنگون کرد.» مشاور ارشد سابق يونسکو، به سخنرانی دکتر سيدحسين نصر که چندی پيش در يونسکو ايراد کرده بود، اشاره میکند و میگويد:«آقای دکتر حسين نصر از دوستان ما در آمريکا است، آمده بود به پاريس و نطقی را در يونسکو ايراد کرد. ايشان گفت پيرامون وقايع پس از ۱۱ سپتامبر، استادان اسلامشناس در دانشگاههای آمريکا گردهم آمديم تا ببينيم چه شده است؟ و چه بايد کرد؟ بنده از آن جلسه از آقای دکتر سوال کردم آيا تاکنون فکر کردهايد که چگونه بيش از ۲۰ جوان تحصيلکرده (مهندس، متخصص، خلبان جتهای سريعالسير) تصميم میگيرند جملگی دست به يک عمل انتحاری بزنند؟ چه انگيزهای سبب اين کار شد؟ منظور من وجود اسرائيل در خاورميانه و حمايت بیدريغ آمريکا از اعمال ضد فلسطينی اسرائيلیها بود.»نراقی پاسخ ايشان را تاريخی دانست:«گفت، وقتی ما مشغول به تحقيق شديم بعد از حدود ۲ ماه، از کاخ سفيد پيام آمد که دست از علتيابی برداريد! اين هم خودش يک معمايی شد که دولت آمريکا نمیخواهد بفهمد چه شده است»! وی در پايان توضيحاتش پيرامون عملکرد بنلادن و افکارش میگويد:«خلاصه بنلادن کارهايی میکند که نمیتوان به آنها گفت «اسلام»، همانگونه که خيلی از بزرگان دين چه در ايران و چه در ديگر کشورها اين اعمال را محکوم کردهاند.»
۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه
content type change notification!
I'm going to change content type of this blog! let's p**s f**ters!
From now on, I'l copy articles and new from VOA,Gooya,Irandokht and so on!
man khial daram mohtavaie in blog ro avaz konam, az emrooz be bad, sansor ro dor mizanim!
az in be bad az VOA,Gooya,Irandokht va site haye inchenini ke baste shodan khabar va matlab mizaram, har kas dar har koja age manba'e asli ro ke man hatman naam mibaram zekr kone, estefade az in mohtaviat azade!
be omide bi asar shodane f**tering!!!
From now on, I'l copy articles and new from VOA,Gooya,Irandokht and so on!
man khial daram mohtavaie in blog ro avaz konam, az emrooz be bad, sansor ro dor mizanim!
az in be bad az VOA,Gooya,Irandokht va site haye inchenini ke baste shodan khabar va matlab mizaram, har kas dar har koja age manba'e asli ro ke man hatman naam mibaram zekr kone, estefade az in mohtaviat azade!
be omide bi asar shodane f**tering!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)