۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

یک روز پاییزی

من آشفته
رمان از خود
دلم آسیمه همچون باد
دمان بر سینه می کوبد
و فریادی زخشم و درد
دورن حنجره با بغض سنگینم
گلاویز است

"دگرای وای بر هستی"
دگر از خود گریزانم
و اکنون لحظه ها ، چون بچه ماهی ها
زدستانم برون لغزند


چه بوی شرم تلخی می دهد دستم
تنم چون هیمه می سوزد
شرارش از دو چشمم می جهد بیرون!

و اینک تو
صبور و مهربان و گرم
به لبخندی کبوتر بچه چشمان خیسم را
درون لانه جادادی
چکید از اطلسی های نگاه تو
محبت تا ته قلبم
و من آرام می گیرم...